«باید راهی برای
برپاییِ نهادی پایدار بیابیم». ایدهٔ آشنایی است، نه؟ با تعابیر متفاوت از خیلیها
میشنویم. از منتقدانِ ذات و ذکورمان گرفته- همانها که مثلاً عمر دولتها را در
تاریخ ایران، در مقایسه با مغربزمین کوتاه میدانند- تا آن که میخواهد نشریهای،
سایتی، یا حتا کاسبیای راه بیندازد.
بهواقع، این میل
به پایداری از کجا آمده؟ مرجع که همیشه در این گپوگفتها مغربزمین است. اینکه
عمر فلان دموکراسی و بهمان دانشگاه و بیسار کسبوکار و چهوچه در این ممالک به چند
صد سال میرسد و حرفهایی از این دست که خودشان هم مدام در بوق میکنند-
رفیقی میگفت از بس که تاریخ ندارند.
نمیدانم این میل
از کجا آب میخورَد. شاید فکر کنی از میل به بقا! شاید، چه بگویم؟ فقط اینکه بهنظرم
با اینچنین توجیهاتی زیادی گندهاش میکنیم و ربطش میدهیم به چیز غریبی که درِ
بحث و فحص را میبندد و همه خفقان میگیرند.
سرچشمه بهکنار،
پیامدش روشن است: بیعملی. دههها است داریم فکر میکنیم- اگر البته بکنیم!- بنایی
برپا کنیم که زمانْ چپ نگاهش نکند. سرمان به نقشهکشیدن گرم است. نقشه میکشیم
برای تدارک همهٔ آنچه باید باشد تا مبادا اگر کاری را شروع کردیم تمام شود. این
بوده که کلاً کاری نکردهایم. یا اگر هم کسی با این بختکِ فکری کاری کرده، از غصهٔ
تطاول عمر چنان شتابزده و دستپاچه بوده که همان بهتر که نمیکرد؛ گرچه تقصیری هم
ندارد. عیب از این زمین سستی است که نمیگذارد قدم از قدم برداری، جز در همان ردِّ
باریکی که نشانت داده. هیچوقت نگذاشته. روزبهروز هم بدتر میشود. مگر نشده؟
حوادثی را که مدام زندگیهایمان را بالا و پایین میکنند ببین! اینها همه گرچه
منطق دارند، گوششان به حرف ما بدهکار نیست.
من اگر بودم اول
از این بختکِ فکری خلاص میشدم. اول این خیالِ سیندرلاییِ قصری باشکوه را بیخیال
میشدم و فکر میکردم چطور باید آلونکی بر باد ساخت که گرچه به بادی بند است،
درعوض زود و با هیچ میشود ساختش. و البته دوم، بهجای نقشهکشیدن برای بنا کردن
نهادی که توپ هم تکانش ندهد (بخوانید نهاد پایدار)، عزمم را برای کردوکارِ
(بخوانید پراکسیسِ) مدام، ساخت مدام همین آلونکهای بر باد جزم میکردم.
میشناسم و میشناسیم
نمونههای هر دو مَشی را. هر دو در تاریخ سابقه دارند. چه آن که کارش کارستانی
بود یکبار برای همیشه و ابدی، چه آن که همیشه در تدارک راهی دیگر و مشغول
کردوکاری دیگر. گیروگرفتهایی که با اُسواساسِ نهاد دارم بهکنار، عرضم این است
که زمانهٔ ما با دومی جور است.
اسمش را بگذاریم: نهایتِ چاره اندیشیِ یک کارتن خوابِ ذلّه!
پاسخحذف